این همونقدر بدیهیه که وجود سبزی فروشی و سوپر مارکت توی محلهها.
باید چن تا کافه کوچیک و بزرگ باشن و تو توی هر کدوم میز خودتو و آیتم محبوب خودتو داشته باشی. یه موقع با دوستات بری بشینین گپ بزنین. یه موقع بری بشینی کاراتو انجام بدی یه موقعام که اعصاب نداری بری بشینی اونجا و کافهمن همون آیتم همیشگی رو برات بیاره. خوب شی. بیای بری به زندگیت برسی.
این همین عصری که داشتم برای خودم پرسه میزدم توی خیابونمون که حالم خوب شه، به ذهنم رسید. از سه تا کافه نزدیک، دو تای کنار همو انتخاب کردم. اولی شلوغ بود. حوصله شلوغی نداشتم. دومی بد نبودم.
از بیرون نگاه کردم. از میزهای همکف سه تا پر بود و دو تا خالی. بد نبود. درو باز کردم رفتم داخل. به کافه من گفتم طبقه پایین بازه؟ گفت: بله. دومین بار بود سر میزدم به این کافه. اولین بار رفته بودم نشسته بودم سر تنها میز خالی گوشه کافه. روی میز رو به رو دو مرد میان سال، تخته نرد بازی میکردند. دو تا میز کناری هم در قرق دو مرد مسن و میان سال آشنای کافهمن بودند. طبقه پایین هم رزرو برای تولد.
این بار رفتم پایین نشستم پشت تنها میز دونفره نقلی کنار کافه. با منو سرگرم شدم. یه منوی طولانی داشت با سه مدل هات چاکلت و سه مدل کاپوچینو. دفعه قبل هات چاکلت سفارش داده بود. بد نبود ولی خیلی هم دوست نداشتم.
این بار ترجیح دادم قهوه ترک و چیز کیک بخورم، بس که هنوز مزه چیز کیک و قهوه کافه سیمون زیر زبونم بود. بعد صد ساعت، کافه من آمد سفارشمو گرفت. داشتم با خودم اتللو بازی میکردم. اتللوی روی گوشی، تلفنم که زنگ خورد سفارشم آمد روی میز. چیزکیک افتضاح بود. قهوه بد نبود. حال من اما بهتر شده بود وقتی قهوه و نصف چیز کیک را خوردم و زدم بیرون حتی با آن هوای صفر درجه!